دیروز اتفاقی افتاد که به جناب مشکوک شده و بی اعتماد شدن سخت بود
و شکننده
تازه
من مدرک قطعی هم نکشفیدم ولی جان به بدن ندارم
یکم اولش حس خوب داشتم و هیجان خوبی بود نمیدونم دلیل اصلیش چی میتونه باشه
ولی رفته رفته دست دادن به افکار حالمو بد و بدتر کرد
ولی خوب درسی که برام می مونه:
فداکاری الکی نکنم هوای خودمو بیشتر داشته باشم
پسرم رو درست تربیت کنم که مرد خوب و امنی برای خانوادش باشه
مستقل باشم آتنامو تقویت کنم کارامو خودم انجام بدم رانندگی کنم خیلی پز جناب شوهرو ندم جایی
خیلی به فکر خودم باشم و به خودم حسابی رسیدگی کنم
به فکر یه سرمایه ای واسه خودم باشم
غم انگیزه فکر کردن به انتهاش بله ولی چاره ای نیست
برچسب : نویسنده : emoon14d بازدید : 4