باز هم @

ساخت وبلاگ

2شنبه 4م پدر اومد دنبالم تو راه گفت امروز فلانی زنگ زد گفتم خوب، گفت بنظرت چی گفت خوب اونچه به ذهنم میومد، لابد از خواهر برا برادرش خواستگاری کرده یا... شایدم برا برادر زنش وای نکنه از من خواستگاری کرده باشه؟ اینا تو ذهن من بودن که گفت امروز پدر بزرگ @ اومده بود پیش فلانی نظرت چیه و شونه هامو پایین انداختم و تو ذهنم داشتم دنبال دلایلی میگشتم که چرا به خودم حق داده بودم جواب رد بدم و آیا اصلا قابل تجدید نظر بودکه بابا گفت پدربزرگهگفت اون نوه مو که گفتید سنش زیاده حالا این نومو اوردم که فقط  3 سال اختلاف سن داره منم گفتم یعنی اینا هیچ گزینه دیگه ای ندارن و خلاصه خیلی خندم گرفت الآنم در حال خنده ام خدایا حکمتش چیست تصمیم کلی احتمالا این شده که بیان ببینیم چی میشه ولی من هنوزم خندم میگیره و جالبه اون روز همش @ میومد تو ذهنم خدایا خودت مارا به راه راست هدایت کن. 

م تراود مهتاب......
ما را در سایت م تراود مهتاب... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emoon14d بازدید : 138 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:33