خواستگار

ساخت وبلاگ

خواستگار

امروز رفتیم مشاوره قبل از ازدواج بعد تستا خواستم بیام گفت بریم رستوران به بابا پیام دادم زنگ زدم بهش مشغول بود بعد تو رستوران بودیم بابا پیام داد فعلا نه حالا بیا خونه یه وقت دیگه. دیگه ولی خوب ما دیگه رفته بودیم. معذب بودم من که باهاش نسبتی نداشتم بابا هم که... راحت نبودم خیلی... همش میگفتم میتونم بعنوان شوهر قبولش کنم؟ شاید سنش زیاد بزنه. تو جلسه اول خواستگاری حس میکردم من خیلی بچه ام چرا این میخواد با منی که خیلی ازش بچه ترم ازدواج کنه جالبه فقط ٧ سال کوچکترم و چنین حسی دارم. تو ماشین یهو بهم یه شاخه گل داد و احساس خجالت کردم نمیدونستم بپذیرم یا... ولی خوب دیگه گرفته بودمش باید چیکار میکردم. بعد که اومدم خونه زیر چادرم قایمش کردم. بردم انداختمش زیر تختم خجالت میکشم نگاهش کنم من که با اون نسبتی ندارم هنوز چرا باید از دیدن گلش لذت ببرم. من...خجالت...خجالت...من  اولین بارمه آخه خندم میگیره بع خودمو کارامو احساسم

وقتی بابا قضیه رو باهام مطرح کرد گفتم عقل میگه بیاد صحبت کنیم دل میگه حسش نیست. و بنا به خواسته عقل گفتم بیاد و الکی الکی انگار داره جدی میشه.


برچسب‌ها: ازدواج
شنبه ۱۳۹۹/۱۱/۱۸ |
  م تراود مهتاب......
ما را در سایت م تراود مهتاب... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emoon14d بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت: 15:37